در فصل هفتم، همه گرههای داستان را فهمیدند و از ابتدا میدانستند داستان چیست: ماجرای شهابسنگی آسمانی که بسیار ارزشمند است و همه دنبال بهدست آوردن، خرج کردن و کسب درآمد از آن هستند. این محور اصلی داستان بود و تمام حواشی حول این شهابسنگ شکل میگرفت. انتظارآفرینی برای دانستن سرنوشت شهابسنگ و آنها که زندگی و آینده خود را به آن گره زده بودند باعث شد همه مردم پای تلویزیون بنشینند. اما این همه ماجرا نبود و بخش اعظم موفقیت سریال به این بود که در پایتخت۷ ما با یک خانواده ایرانی مسلمان و بهاصطلاح فیلمساز با «یک خانواده معمولی» روبهرو بودیم با همه نقاط ضعف و قوت ، خوبیها و بدیها ، غمها و شادیها وراست و دروغهایی که همه تجربهاش کردهایم. حتی شهدای عزیز ما هم اینطور نبود که معصوم بهدنیا آمده و معصوم زندگی کرده باشند.بله اکثر آنان معصوم شهید شدند. در پایتخت۷ هم نه همه معصوم بودند و نه بد مطلق و چیزی که منجی همه آنها و فیلم شد، تأکید بر محوریت «خانواده» بود. اگر این محوریت از فیلم گرفته میشد، پایتخت هیچچیز برای عرضه و جذابیت نداشت. البته نباید فیلمها را تنها براساس اتفاقات درون آنها بررسی کرد. مهمترین بخشی که بر ذهن مخاطب تأثیر میگذارد، قسمت پایانی فیلمهاست. اگر بتوانید داستان را در قسمت پایانی بهخوبی جمعبندی کنید، تأثیرگذاری خود را تضمین کردهاید اما اگر نتوانید آن را جمع کنید و مخاطب را بلاتکلیف بگذارید، مخاطب سرگردان میماند و نمیداند چه واکنشی نشان دهد: خوشش بیاید یا نه؟ از شخصیتها لذت ببرد یا متنفر شود؟ درسآموز باشد یا نه؟ اینها به قسمت آخر هر فیلم و بالطبع هنر نویسنده و کارگردان بستگی دارد. یکی از نقاط ضعف سریالهای ما این است که در قسمت آخر سعی میکنیم داستان را بهسرعت جمع کنیم. در این سریال، سیروس مقدم نهتنها داستان را جمع کرد، بلکه خوب هم جمعبندی کرد. تمام اندیشههایی که کارگردان و نویسنده لازم بود ارائه دهند، در قسمت آخر بهخوبی گردآوری و عرضه شدند.

این نقاط مثبت فراوانند: بازسازی و واقعنمایی از زندگی ومنش یک روحانی، احترام به بزرگتر و بهخصوص پدر و مادر و در اینجا مشخصا مادر، عذرخواهی ازاشتباهات، بوسیدن دست بزرگتر،اصلاح رفتارهای غلطی که درجامعه رایجشده و مثلا ازدواج مجدد مادرهمسر ازدستداده را تاب نمیآورند،تکیه نکردن به ثروتهای بادآورده و دوری از آمال و آرزوهای بلند که در بیان ائمهمعصومین بهخصوص امیرالمومنین(ع) فراوان بر آن تصریح و تأکید شده است. در طول سریال دیدیم آنها از هم پراکنده میشوند، از یکدیگر نقطهضعف میگیرند، بههم میپرند،دعوامیکنند، سرهم داد میزنند وحتی بهصورت هم میزنند اما در قسمت آخر همه دور هم جمع میشوند. بهتاش چادر مادرش را میگیرد و با گریه میبوسد و جلوی مادر زانو میزند. این بوسیدن چادر یک اتفاق بسیار عالی در تلویزیون است که متأسفانه این سالها کمتر دیده شده و اگر دیده شده گاه بهصورت تصنعی و کاریکاتوری بوده اما بوسه بهتاش به چادر مادر خوب و واقعی درآمده بود. ارائه این آموزهها در قالب داستانی جذاب و سریالی که حالا نوستالژیک هم شده است، انصافا جای تقدیر دارد. این همان چیزی است که بزرگان ما از صداوسیما خواستهاند؛ اینکه صداوسیمای ما باید یک دانشگاه باشد و حالا بهجرأت میتوان گفت پایتخت۷ سیمای ما را به این دانشگاه شدن نزدیکتر کرد و این چیز کمی نیست و باید از صداوسیما بابت آن ممنون بود.